zondag, januari 31

پدر! زادروزت مبارک

مهدی سحرخیز
onlymehdi(at)gmail.com
پدرم؛ دوستم و هم سنگرم؛ امروز زادروز توست. ولی پدرم، این روزها روزهای خون و دردهم هست.

دیروز هیولای خون آشام چنبره زده بر قدرت، نوجوانی بی گناه را به هزار دلیل پوچ، به کام مرگ فرستاد و در آنجا که دادگاه می خواندندش، ظلم هایی رفت که روزی در خواب و خیال هم نمی گنجید.
امروز عفریت خزیده در لباس قدرت، مرگ جوانان مان را تبریک گفت و خواستار مرگ جوانان بیشتر شد.
امروز فاسدترین مردمان بر مسند قضاوت نشانده شده اند و مردمان را مستحق جایی کرده اند که از ظلم آنها بدان پناه برند.
در گوشه کنار کشورم فقر پوست مردمان را به استخوانشان چسبانده است و بی کاری و فساد و هزار درد خانمان سوز در جولان.
این روزها، روزهای انقلاب است. روزهایی که قرار بود برای ما جمهوری و استقلال و آزادی بیاورد.
دریغا که تنها نامی از جمهوری مانده است که هر که را خواهند در بازی مضحک انتخابات شرکت می دهند و هر که را خواهند از صندوق رایهای ناشمرده به جایگاهی می رسانند.
از استقلال هم همین برای ما مانده که کم مانده روسیه و چین ایران را به مستعمره خود بدل کنند.
و از آزادی فقط آزادی مردن مانده است. گرچه برای همین مرگ هم چندان آزادی نگذاشته اند و روش مرگ را باید خود به هر طریق که خواهند انتخاب کنند.
هر که بی هنرتر و بی سوادتر و بی وجدانترست به جایگاه رفیعتری دست می یابد. چنان موجوداتی بر سر کارند که ددمنشی آنکه تو را گاز گرفت هم، برایشان کافی نبود و او را هم به گوشه ای راندند.
بیش از دویست روزست که تو آزادی را در قفس بزرگتر ایران ندیده ای و از خانواده و اجتماع به دور افتاده ای.
اما در میان این همه مصیبت، از تو اجازه می خواهم که این روز را به تو شادباش بگویم. این شادباش را از آن می گویم که این روزها بار دیگر ملتم بیدار شده اند و هر یک به دنبال حق خود، هر خطری را به جان می خرند.
شادباش از آن می گویم که رویاهایت در حال به تحقق پیوستن اند و روند حوادث، ایرانی آزاد و آباد را رقم خواهد زد.
شادباش از‌آن می گویم که اگر تا دیروز ما از ستمگران می ترسیدیم امروز دست در دست یکدیگر داده ایم وقدرت جمعی مان چنان لرزشی بر پیکره ستمگران انداخته است که به مانند مستان، هر روز اشتباهی دیگر می کنند.
شادباش از آن می گویم که آزادی تو و آزادی ایران نزدیک است.

ترانه سراومد زمستان از زبان یک بانوی ژاپنی

zaterdag, januari 30

woensdag, januari 27

نامه‌ فرزاد کمانگر

برادر نوجونه، برادر غرق خونه، برادر کاکلش آتش فشونه

dinsdag, januari 26

شما پیروزید، عربده شان از ترس است

مسعود بهنود
روزی نه دیر و نه دور، گذرنامه هایمان را پاره خواهیم کرد. نشان خواهیم داد که خشونت را از آنان نگرفتیم اما
مهربانی را به آنان آموختیم. شرمسارشان خواهیم کرد و لذت انصاف و بخشایش را به آن ها خواهیم چشاند. آن روز داغ خشم و کین را بر دلشان خواهیم گذاشت. بدخواهان را هم مطابق حقوق انسانی و به رای قاضی نه به رای کور خیابانی کیفر خواهیم داد. عشق خواهیم فروخت سر هر کوچه، گلدانی خواهیم کاشت. یاوه گویان و قلم به مزدان را شرمسار آدمی خود خواهیم کرد. گوش کنید به صدای بانوی سبز. صدای آسمانی عدل و آزادی را بشنوید.

نامه مصطفی سلیمی زندانی سیاسی محکوم به اعدام به سازمانهای حقوق بشر



مصطفی سلیمی ( ایلویی ) فرزند عبدالله، اهل روستای ئیلوو منطقه تیلکو از توابع شهرستان سقز است که در سال 1380 به عضویت یکی از احزاب اپوزیسیون کرد درآمد و به مدت سه سال به همکاری با حزب مورد اشاره پرداخت. نهایتاً نامبرده از اواخر سال 1382 به همکاری خود با آن حزب پایان داده و متعاقباً در منزل یکی از اقوام خود در شهر نهاوند واقع در استان لرستان ساکن شد.نیروهای امنیتی در همان زمان اقدام به بازداشت آقای سلیمی کرده و پس از انتقال به اداره های اطلاعات و دادگاههای سنندج و سقز، حکم اعدام به اتهام اقدام علیه امنیت کشور از طریق محاربه صادر و به وی ابلاغ شد. مصطفی سلیمی زندانی سیاسی محکوم به اعدام ، طی نامه ای که از زندان سقز به دست ستاد مرکزی کمپین رسیده ، به سازمانهای حقوق بشری این چنین میگوید:

در اواخر سال 82 پس از پایان دادن به کار سیاسی در یکی از احزاب کردی در شهر نهاوند ( لرستان) در خانه یکی از اقوام خود توسط نیروهای امنیتی دستگیر و روانه اطلاعات شهر سنندج و پس از آن به بازداشت گاه اطلاعات شهر سقز منتقل شدم که بعد از مدتی مرا به دادگاه بردن که در آنجا به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و محاربه با خدا به اعدام محکوم شدم از آن جلسه ی دادگاهی سالهای زیادی میگذرد شاید نزدیک به 5 سال که من حکم اعدام دارم و در سلول های زندان هر شب به انتظار صحرگاهی هستم که با صدای زندان بان از خواب بیدار شوم و مرا به دارآویزند که برام بهتر از یک شب دیگر از اصطراب ، اصطرابی که چه موقعه اعدام میشوم و از این بلاتکلیفی خلاص میابم. بله من نزدیک به 5 سال که حلقه طلناب دار را در گردن خود احساس میکنم.

از مرگ هراسی ندارم چرا که به گفته احسان هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر،به مدت یک سال و نیم به زندان گوهر دشت کرج منتقل شدم که در آنجا به انواع شیوه های گونان مورد شکنجه هاى روحى قرار گرفتم که به مدت یک ماه دست به اعتصاب غذا زدم که نهایتا به بهداری زندان منتقل شدم و به ناچار مرا دوباره به زندان سقز انتقال دادند .دقیق نمیدانم اما باید 40 سالم باشد همسرم بعد از بازداشتم از من جدا شد و پسرم اشکان که باید حدود 15 سال سن داشته باشد، آخه سالهای طولانی را در سلول انفرادی و زندان سپری کردن ، شاید باعث شود که سن دقیق پسرم از یادم نماند ولی خوشحالم که در نزد برادرم زندگی میکند ولى میدانم که از نبود پدر و مادر به شدت رنج میبرد ولی باز هم آسوده ام از اینکه گاه گاهی خبرش را میشنوم. در مدت این چند سال طولانی در بند های زندان و سلول های انفرادی بدونه اطلاعی از روند و نحوه ی پرونده ام را گذارندم .حالا هم تنها نیت من از نوشتن این حرفها این نیست که انسانهای را غمگین کنم ولی بدانید که زندانیهای زیادی هستند که به درد من گرفتارند و کسی را ندارند پیگیر و دنبال کننده پروندشان باشد و یا حدقل گاه گاهی بیاد ملاقاتش و از احوالش جویا شود . در پایان از تمامی مجامع بین المللی و حقوق بشری تقاضا دارم تا ضمن دفاع از من و امسال من ، صدای بی گناهی و بی پناهی ما را به مقامات بالا برسانند تا بدانند که ماها بی گناهیم و تاوان بی گناهی اعدام نیست .

سازمان ضد اعدام کردستان
6 بهمن 1388

maandag, januari 25

Halabja Poison Attack never seen Footage 1988 Part 4 WARNING ADULT

zondag, januari 24


vrijdag, januari 15

تکلم به زبان مادري به هويت‌يابي بهتر و محکم‌تر کودکان منجر مي‌شود



اين در حالي است که فرهنگ کنوني حاکم بر جامعه سعي در تکلم فارسي با کودکان دارد.

يک روانپزشک گفت: تکلم به زبان مادري به هويت يابي بهتر، محکم‌تر و عميق‌تر کودکان و برخورد بهتر آنها با آسيب‌هاي اجتماعي احتمالي در سنين بالاتر منجر مي‌شود.

دکتر احمد صداقتي روانپزشک در گفت وگو با خبرنگار بهداشت و درمان خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) واحد علوم پزشکي ايران با اشاره به اهميت تکلم به زبان مادري در شکل‌گيري هويت افراد و به وجود آمدن احساس هويت خانوادگي در جوانان گفت: اين در حالي است که فرهنگ کنوني حاکم بر جامعه سعي در تکلم فارسي با کودکان دارد.

اين روانپزشک گفت: به زبان فارسي سخن گفتن با کودکان به بهانه پيشگيري از دچار مشکل شدن آنها در مدرسه يا اجتماع، جايگاه علمي ندارد و از ضعف هويتي والدين ناشي مي‌شود.

دکتر صداقتي ادامه داد: سازمان ملل نيز به اهميت زبان مادري پي برده است؛ به طوري كه از سال 2000 ، روز 21 فوريه را به عنوان روز جهاني زبان مادري اعلام و به کشورهاي مختلف توصيه کرده است تا سيستم آموزشي خود را به گونه‌اي طراحي کنند که زبان مادري حفظ شود.

شاهد هيچ برنامه‌ريزي خاصي براي حفظ زبان‌هاي مادري در کشورمان نيستيم

اين روانپزشک ادامه داد: علي رغم توصيه سازمان ملل به داشتن برنامه‌هايي در جهت حفظ زبان مادري، شاهد هيچ برنامه‌ريزي خاصي در اين خصوص در کشورمان نيستيم.

دکتر صداقتي در خصوص تلاش‌هاي ديگر کشورها در اين جهت به مهد کودک‌هاي سوئد اشاره کرد و گفت: چنانچه در مهدکودکي، 10 کودک به زبان مادري صحبت کنند داشتن مربي که روي آن زبان کار کند در مهد کودک مذکور اجباري مي‌شود.

وي ادامه داد: با وجود اين که تنها 6 دهم درصد اتريشي‌ها به شاخه‌اي از زبان روماني صحبت مي‌کنند و اکثر اتريشي‌ها آلماني زبان هستند اما اين کشور قوانين آموزشي خود را طوري تغيير داده است که زبان مذکور حفظ شود.

zondag, januari 10

تا بهمن 88 دیکتاتور و بت بزرگ را در هم خواهیم شکست

object width="425" height="344">

محارب اصلی خامنه ای است



محارب اصلی خامنه ای است
کردانه: طاهره خرمی: محارب اصلی شخص خامنه ای است و بایستی به اشد مجازات برسد. من شخصا مخالف اعدام هستم.خامنه ای و دستگاه ولایت فقیه بایستی در دانشگاههای انسان سازی ...

zaterdag, januari 9

فرزاد کمانگر در پرواز بر بام سبز میهن



کردانه: طاهره خرمی تقدیم به زندانی مقاوم کاک فرزاد کمانگر
منم فرزاد
فرزاد کمانگر
منم فرزاد از نسل آرش
آرش کمانگیر
منم فرزاد
فریاد غریب زاگرس
راحله شیرین بهاران کوههای ستبر کردستان
منم فرزادزاده درد و رنج و فقر و ستم
بسان سرزمین مادریم
بسان شاگردانم
پایین شهریها را می گویم
کودکانی که تخته سیاهشان را بر دوش می کشند
منم فرزاد

.......
http://www.kurdane.com/farsi/human-rights/2721-2010-01-08-22-30-42.html

donderdag, januari 7

شکنجه بربریت و توحش است


کردانه :فرزاد کمانگر در نامه ای که به بیرون زندان فرستاده است خطاب به مردم جهان چنین می نویسد. شکنجه بربریت و توحش است، شکنجه به سخره گرفتن همه قواعد و قوانین و عرف جهانی است، شکنجه پایمال کردن همه ارزشهای انسانی است،
زمستان 85 در انفرادی تنگ و تاریکی در کرمانشاه، بدون هیچ اتهامی، به مدت سه ماه حبس وحشتناکی را تحمل کردم، سه ماهی که بعد از سه سال، هنوز جسم و روح و روانم را می آزارد. این مطلب را به یاد حقیرترین سلول دنیا نوشته و به همه قربانیان شکنجه تقدیم میکنم.

شب، شعر، شکنجه
"دیری است .
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهائی خودم
پر کرده ام ، ولی
مهلت نمی دهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم .
اما ،
من عاقبت از اینجا خواهم رفت .
پروانه ای که با شب می رفت ،
این فال را برای دلم دید ."
شب بود، نه از آن شب ها که "گلاویژ" خود را در آیینه "سراب نیلوفر" به نظاره نشسته باشد. نه از آن شب ها که فرهاد در کنار بیستون به خواب شیرین رفته باشد.
شب بود، نه از آن شب ها که "پرتو" بدنبال ساقی ارمنی شعرهایش از "سرتپه و سید فاطمه" آواره کوچه و خیابان های کرمانشاه شده باشد.
نه از آن شب ها که بیستون با صدای تنبور به وجد سماع افتاده باشد، از آن شب هایی بود که زخمه تار "اسماعیل مسقطی" هوس پریشان کردن گیسوان مینای آوازهایش را نداشت.
از آن شب هایی بود که طاق بستان آواز "گل ونوشه باغان، لرنژاد" را در کرمانشاه انعکاس نمی داد.
شب بود، نه ماه بود، نه ستاره، نه آسمان، نه ابر، فقط دیوار بود.
تاریک شبی بود و اتاقکی تنگ و تاریک و نمور با دری کوچک که از سویی به آینده و از سویی دیگر به گذشته باز میشد و من شعری را با دیوارها زمزمه میکردم. "در من زندان ستمگری بود که هرگز به آوای زنجیره اش خو نکرد"
تق و تق در، آشفته کرد رویای شبانه ام را و به هم ریخت قافیه لالایی های نانوشته مادرم را که زمزمه میکردم،
...چشمبند بزن
دستها جلو، دستبند! ... راه بیفت
از سلول کوچکم کشان کشان بیرونم آوردند، راهم را بلد بودم ، بهتر از نگهبانهای پیری که مثل در سلولها فرسوده شده بودند. بهتر از بازجوهایم تعداد پله های زیرزمین زیر هواخوری را می دانستم. انگار سالها بود این زندان را زیسته بودم.
حتی میتوانستم جای پاهای زندانیان قبل از خودم را ببینم. هنگام پائین آمدن از پله ها از زیر چشم بند تعداد پاهای حاضران را میشمردم، یک... دو .... سه ...چهار... پنج.... شش ....
آمده بودند تا قدرت خود را روی یک انسان نمایش دهند و آنگاه که می ایستادم شعری مرا زمزمه میکرد، "خدایا من کجای زمین ایستاده ام..."
و با اولین ضربه ناتمام میماند شعر و می بستنم به تخت ... چقدر می ترسیدم .... نه از درد شلاق، از اینکه در قرن 21 در قرن گفتگو، در دهکده جهانی هنوز کسانی با شلاق، فاتحانه بر بدن انسان رنجوری بکوبند و بخندند.
چقدر میلرزدم...نه به خاطر درد ضربات و مشت و لگد، ترسم از پایمال شدن ارزشهای انسانی بود در سرزمینی که منشور اخلاق برای جهانیان مینویسد.
چقدر وحشت برم میداشت... نه از درد شوک الکتریکی، از پزشکی که معاینه ام میکرد و با نوک خودکارش بر سرم میکوبید که خفه شو.. خفه شو.. آنهم در حالی که قرنها از سوگندنامه بقراط گذشته بود.
با صدای شلاقشان که آن را ذوالفقار می نامیدند به گوشه ای دیگر از دنیا میرفتم آنجا که دغدغه فکری انسانهایش نجات سوسمارهای آفریقا و مارهای استرالیا است، آنجا که حتی به فکر مارمولکهای فلان جهنم دره در ناکجا آباد دنیا هستند. اما این جا ... این جا .. وای ... وای
با هر ضربه ذوالفقار سالها به عقب بر میگشتم، به عهد قاجار به مناره ای از سر و گوش و چشم، به دهه هیتلر به عصر تاتار و مغول و بربر و .. باز می زدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم میرسدم اما باز درد تمامی نداشت. بیهوش میشدم و ساعتی بعد در سلولم دوباره به دنیا می آمدم و چون نوزادی شروع به دست و پا زدن میکردم و شعری مرا به خود میخواند. "تولد نوزادی را دیده ام/ برای همین میدانم جیغ کشیدن و دست و پا زدن/ اولین نشانه های زندگی و زادن است".
فردا شب باز صدای درد و باز ..
یکی میزد به خاطر افکارم، دیگری میزد به خاطر زبانم، سومی میپنداشت که امنیت ملی را به خطر انداخته ام، چهارمی میزد تا ببیند صدایم به کجای دنیا میرسد.
حال باز شب است، از آن شب ها مدت ها گذشته ولی به هم می ریزد هر صدایی رویا و خواب شبانه ام را و نیمه شب آوایی در گوشم نجوا میکند، "به خواب ای گل، نه اینکه وقت خوابه، بخواب جونم که بیداری عذابه"

فرزاد کمانگر
زندان اوین – دیماه 1388

1- گلاویژ : ستاره سهیل و نامی دخترانه
2- سراب نیلوفر : اسم دریاچه ای در کرمانشاه
3- پرتو : نام شاعری در کرمانشاه
4- سرتپه و سید فاطمه : نام محلاتی در کرمانشاه
5- ذوالفقار اسم شلاقی بود که با آن متهمان را در بازداشتگاه کرمانشاه میزدند
6- شعر ابتدای نامه از شفیعی کدکنی است

woensdag, januari 6

خداحافظی خیلی سخت است.


امروز به خانه یکی از مددجویانم رفته بودم. .

دو سال پیش پدر خانواده، مادر و فرزندانش را جا گذاشت و به مقصد نا معلومی سفر کرد. از آنزمان تا به حال خبری از او نیست. نه سراغی از مادر و نه از بچه ها می گیرد. مادر یکه و تنها مسئولیت تربیت و پوشاک و بزرگ کردن چهار فرزندش را به عهده دارد. زنی بسیار صاف و صادق و فداکار. تمام زندگیش را پای بچه هاش گذاشته. حدود دو سال کمکشان کردم. این اواخر دیگر خودشان از پس حل مشکلاتشان بر می آمدند. نه تمام مشکلات. زیرا من معتقدم که اینگونه انسانها همواره محتاج به کمک هستند. اما به لحاظ قانونی من دیگر نمی توانستم انان را بیش از این حضانت بکنم. من دستورات را از دادگاه خانواده می گیریم و مشکلات این خانواده در کادرهای داوطلبانه قابل پی گیری و حل است.

اما اصل موضوع وقتی به بچه ها گفتم که امروز آخرین دیدار من با آنهاست، چشمانشان پر از اشک شد و بمن خیره شدند. احساس کردم می خواهند تصویر مرا در ذهن بسپارند و من نیز به آنها خیره شدم و سعی کردم در نهانخانه دل و ضمیرم آنان را به خاطر بسپارم. . من هر وقت به دیدارشان می رفتم برایشان چیزی می خریدم. از طریق سازمانهای خیریه برایشان امکانات تهیه می کردم و به لحاظ مالی کمکشان می کردم. وقتی رو به مادرشان کردم و خواستم از آو خداحافظی کنم. مرا در آغوش کشید و اشک بر گونه هایش جاری شد. .

اندکی به هم خیره شدیم.

و بعد لحظه خداحافظی فرا رسید.

در راه بازگشت به خانه و تمام شب نمی توانستم قیافه معصوم کودکان و مادرشان را از نظر دور کنم.

از پنجره به بیرون نگریستم. برف سپیدی همه جا را فرا گرفته بود. به آسمان خیره شدم و بار دیگر با مددجویانم خداحافظی کردم.

در بایگانی ذهنم به آنها جای خاص دادم.

از خدا می خواهم همیشه حافظشان باشد.

دبستان عشايري كتك در حاشيه شهر اهواز







دبستان عشايري كتك در حاشيه شهر اهواز
















نام کیانوش بر مرتفع ترین قلل ایران




نام کیانوش و دیگر شهدای جنبش سبز در قلب مردم ایران حک شده است. این بار نام کیانوش بر مرتفع ترین قلل ایران به اهتزاز در آمد. یادش گرامی و روانش آسوده باد

.

فیلمی از مظلومیت مردم ایران در عاشورای 88


dinsdag, januari 5

عکسهای قشنگ


گل فروشهای بهشت زهرا


شلیک گلوله به قبر ندا


دانشجوی شجاع



خشم مردم









maandag, januari 4

وطنم ، وطنم اولین سرود ملی ایران

ای همصدا با من بزن فریاد

برای آزادی و آبادی سرزمينمان ايران آواز

شقايق كمالی شعر: م. سحر موسيقی: سياوش بيضايی

دکتر علی شریعتی


اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخش
هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن

دکتر علی شریعتی

zondag, januari 3

بگذارید این وطن دوباره وطن شود

zaterdag, januari 2

عکس میر حسین بر سر پیکر شهید سید علی موسوی


خشم مردم

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را
به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست

صبح پیروزی نزدیک است



صبح پیروزی نزدیک است
در حالی که به اطرف خود و صحنه آتش بازی دیشب و به آزادی مردم هلند می نگریستم، سخت دلم برای مردم ایران گرفت. برای مردمی که برای آشامیدن آب ...

vrijdag, januari 1

ولی محمد امیدی شاعر بزرگ کردی سرای ایلامی

در این اواخر لقب فردوسی روژهلات به خود گرفته‌ بود در دیار غربت، در تهران دار فانی را وداع کرد.

object width="425" height="344">

به وبلاگ بمانی خوش آمدی