اين عشق است که آدمي را بخشنده ميکند
چيزي متولد ميشد! مادر، قبلا گفته بود که وقتش است. وقتش بود. سهتا از تخمها ترک برداشته بود. ما، من و گلچهره، شکافته شدن يک پوسته را ديديم و جوجه اردکي که متولد مي شد. و پوستهاي ديگر و جوجه اردکي ديگر را … مادر مرا واداشته بود به مواظبت اردکهاي کرچ که در مرغداني نيمه تاريک گوشهي حياط، روي تخمها خوابيده بودند. حالا من و گلچهره در مرغداني بوديم. فکرش را هم نميکردم که روزهاي زيادي به تنهايي مراقب اردکها بودهام، هيچ احساس مالکيت نميکردم. انگار گلچهره از روز اول سهم داشته است. احساس ميکردم جوجهها مال هر دوي ماست، اصلا مال اوست و من هم ميتوانم لذتشان را ببرم. هنوز نميدانستم عاشق شدهام و اين عشق است که آدمي را بخشنده ميکند
کودکي نيمهتمام / کيومرث پوراحمد