خداحافظی خیلی سخت است.

امروز به خانه یکی از مددجویانم رفته بودم. .
دو سال پیش پدر خانواده، مادر و فرزندانش را جا گذاشت و به مقصد نا معلومی سفر کرد. از آنزمان تا به حال خبری از او نیست. نه سراغی از مادر و نه از بچه ها می گیرد. مادر یکه و تنها مسئولیت تربیت و پوشاک و بزرگ کردن چهار فرزندش را به عهده دارد. زنی بسیار صاف و صادق و فداکار. تمام زندگیش را پای بچه هاش گذاشته. حدود دو سال کمکشان کردم. این اواخر دیگر خودشان از پس حل مشکلاتشان بر می آمدند. نه تمام مشکلات. زیرا من معتقدم که اینگونه انسانها همواره محتاج به کمک هستند. اما به لحاظ قانونی من دیگر نمی توانستم انان را بیش از این حضانت بکنم. من دستورات را از دادگاه خانواده می گیریم و مشکلات این خانواده در کادرهای داوطلبانه قابل پی گیری و حل است.
اما اصل موضوع وقتی به بچه ها گفتم که امروز آخرین دیدار من با آنهاست، چشمانشان پر از اشک شد و بمن خیره شدند. احساس کردم می خواهند تصویر مرا در ذهن بسپارند و من نیز به آنها خیره شدم و سعی کردم در نهانخانه دل و ضمیرم آنان را به خاطر بسپارم. . من هر وقت به دیدارشان می رفتم برایشان چیزی می خریدم. از طریق سازمانهای خیریه برایشان امکانات تهیه می کردم و به لحاظ مالی کمکشان می کردم. وقتی رو به مادرشان کردم و خواستم از آو خداحافظی کنم. مرا در آغوش کشید و اشک بر گونه هایش جاری شد. .
اندکی به هم خیره شدیم.
و بعد لحظه خداحافظی فرا رسید.
در راه بازگشت به خانه و تمام شب نمی توانستم قیافه معصوم کودکان و مادرشان را از نظر دور کنم.
از پنجره به بیرون نگریستم. برف سپیدی همه جا را فرا گرفته بود. به آسمان خیره شدم و بار دیگر با مددجویانم خداحافظی کردم.
در بایگانی ذهنم به آنها جای خاص دادم.
از خدا می خواهم همیشه حافظشان باشد.
0 Comments:
Een reactie posten
<< Home