«تنها یکی از ما»
غروب وقتی بود
خود به سختی جان به در برده بوديم.
مثل بارانی که میباريد،
ما هم بايد بیوقفه عمل میکرديم.
رشتهای از اشک بوديم و به دنبال هم روان.
ستون دودی درهم و برهم برخاسته از دهکدهای بوديم و از کوه بالا میخزيديم.
همه، تا مغز استخوان خيس، آب از هفتبندمان جاری.
بينیهامان ناودان سرمان،
ساقهامان جويبار بدنهامان بود.
بچههامان: به پرستو،
زنهامان: به درختان پایيزی
و پيرهامان: به اسبهای خسته
میماندند.
همه تا مغز استخوان خيس، آب از هفتبندمان جاری.
در اين ميان تنها يکی از ما
زير چتر خود
حتی قطرهای باران به خود نديد
و از همه نيز آرامتر بود.
او کودک من بود
زير چتری از پوست شکم مادرش.