شعری از عبدالله پشیو
شب بیدار شد
زانوهایم سست گردید
ماه در پهنای آسمان پرپر شد
در را برویم بگشا
امشب آمدهام
برای چیدن
دسته گلی از نرگس چشمانت
برای اندکی آرامش
برای خیالی، اندکی گریه
بر روی ابرموهای لطیفت...
امشب آمدهام،
چراکه کور سوی شهر یادگاریها، صدایم کرده است
همراه با سیمای کودکیم
همراه با درد و غم افتادهگیم
آمدهام و برنمی گردم
یا به تو خواهم رسید
یا چون شمعی
می سوزم و از بین می روم
* * *
در را برویم بگشا
همان دلداده دیرینم
همان شخم زار درگاه توام
همان تشنه لب، در سرما و زیر بارانم
در را برویم بگشا
من همانم
که پیشتر مرا در حنجره روشنایت پنهان می کردی!
در جام تردید مرا می نوشیدی
زمان، در زیر بالهای آسمان
مشغول خمیازه کشیدن است!
مکان، کلاغی بی صداست!
در را برویم بگشا
چیزی شیرینتر از
صدای پا و پچ پچ نیست
در برویم بگشا
خسته و درمانده راهم
همچون گذشته
لختی با تو خواهم ماند و راهی خواهم شد
شب بیدار شد
زانوهایم سست گردید
ماه در پهنای آسمان پرپر شد
در را برویم بگشا
درخت و سنگ نیز به التماس آمدهاند
شعری از عبدالله پشیو
ترجمه: کاوان عمر سلامی
0 Comments:
Een reactie posten
<< Home