maandag, januari 16

بغض گلویم را گرفته

بعد از یک تماس تلفنی با خواهرم بغض سنگینی گلویم را گرفت. بیست و پنج سال پیش وطن را ترک کردم و تا به حال او را و دخترش را ندیدم. هراز گاهی به او زنگ می زنم. امروز که زنگ زدم دلم می خواست در نزدش بودم و اورا بغل می کردم. فاصله چقدر بد است. غربت چه سنگین است و انتظار چه طولانی است. دم دم های غروب است  و من هر لحظه غمگینتر می شوم. می روم تا خودم را به درست کردن شام مشغول کنم. خواستم بگم که امروز سخت دلم گرفته!!
چه سخت هم. دلم هوای ایلام کرده؟

به وبلاگ بمانی خوش آمدی