dinsdag, februari 23

تنها يکی از ما

من اين شعر را در سال ۱۹۹۳ از جلد اول ديوان اشعار شيرکو بيکس، صفحه ۶۹۲، ترجمه کرده بودم اما هيچ وقت آن را در جائی انتشار نداده بودم و اينک در حالت روحی و عاطفی خاصی آن را به خاطره عزيز جانباخته احسان فتاحيان تقديم می کنم تا بدانيم که به قول شاملو «مرگ پايان نيست».

عبدالله مهتدی
سيزدهم نوامبر ۲۰۰۹

تنها يکی از ما
ترجمه شعری از شيرکو بيکس شاعر بلندآوازه کرد

غروب وقتی بود
خود به سختی جان به در برده بوديم.
مثل بارانی که می باريد
ما هم بايد بی وقفه عمل می کرديم.
رشته ای از اشک بوديم و به دنبال هم روان بوديم.
ستون دودی درهم و برهم برخاسته از دهکده ای بوديم و از کوه بالا می خزيديم.
همه تا مغز استخوان خيس، آب از هفت بندمان جاری.

بينی هايمان ناودان سرمان،
ساق هايمان جويبار بدن هايمان بود.
بچه هامان: به پرستو،
زنهامان: به درخت های پائيزی
و پيرهايمان: به اسب های خسته
می مانستند.
همه تا مغز استخوان خيس، آب از هفت بندمان جاری.

در اين ميان تنها يکی از ما
زير چتر خود
حتی قطره ای باران به خود نديد
و از همه نيز آرام تر بود.
او کودک من بود
که در زير چتری از پوست شکم مادرش به سر می برد.

به وبلاگ بمانی خوش آمدی