donderdag, januari 31




وطن من پس کجاست ؟

واردسالن که شدهوای گرم و مطبوعی به صورتش خورد، راه که می رفت صدای قدم هايش راروی کف مرمری و براق سالن می شنيد. ازمقابل يک رديف صندلی که چندنفررويشان نشسته بودند گذشت و به ته سالن رفت. مقابل دفتراطلاعات که با چندگلدان سفيدتزئين شده بود و آن پشت دخترجوانی مشغول تايپ کردن چيزی بود ايستاد و سلامی کرد. دخترسرش رابرداشت:- بله؟چه کارمی توانم برايتان بکنم؟دست توی جيب کاپشن اش که هنوزازقطرات باران خيس بود برد و تکه کاغذی رادرآورد و جلوی دختر گذاشت.

<<ادامه مطلب >>

هژبر

به وبلاگ بمانی خوش آمدی