vrijdag, januari 5

نسيم خاكسار

آسمان غروب دورتر با لکه ابرهای قرمزش، جلو خورشيد، رنگ بوتههای خشک شعلهور را داشت. و ابرها هنگام حرکت گاه شکل سرخ پوست هايی میشدند که با پرچمهای رنگين و نيزه های بلند دور و بر آتش میرقصیدند؛ پای کوبـان و با ضربات طبل که صداشان شنیده نمیشد. ياسين همهي اينهـا را بـالای سر ظفر میديد که کمی با فاصـله از او ايستاده بود، بـا پاهای از هم باز و گردنی کج، مثل دروازه بانی که ناغافل گــُل خورده باشد. وقتی به او نگاه کرد باز به آن حرفی که زده بود فکر نکرد. فقط فکر کرد چطور ظفر میتواند بدون آنکه توی دروازه باشد حالت دروازه بانی بگيرد؛ آنهم گل خورده.

به وبلاگ بمانی خوش آمدی