vrijdag, november 11

جهان کهن اساطیری و اسطوره های امروزین ما

جهان کهن اساطیری و اسطوره های امروزین ما

دنیای اساطیری (میتولوژیک) بنوعی تاریخ انسان جهان کهن است، از نگاه خود او و در عین حال ، آوردگاه رویاروئی ارزش ها و ضد ارزش هائیست که در فراسوی زمان، مکان ومدارات جغرافیائی وتاریخی، خوی و رفتار انسانی را در کلیت تاریخی خود مینمایاند. بیان حماسی این دنیای پرشکوه و سرشار از اشگ و خون بشکل نظم یا نثر در آثار میتولوژیک باز گوئی شده است. میتولوژی منظوم یا منثور بیان انتزاعی رویدادهای تاریخی نیست. تصویر عکاسی و یا فیلم ویدئو یی تاریخ نیست بلکه نگاهی است از درون به دنیای انسانی.تراژدی نویس یا حماسه سرا، روان و ناخود آگاه تاریخی انسان تاریخی را میکاود و جهان درونی ، روانی، روحی و ارزشی آنرا، با قلم جادوئی خود آنچنان بتصویر کشیده یا توضیح میدهد که هیج وقایع نگار و یا مورخی را یارای آن نیست. شاهنامه فردوسی ، ایلیاد و اودیسه، شاهکارهای تصویر گرایانه وبازگویانه این درون نمائی تاریخی انسانیست. در این آوردگاه است که اهرمن زشتی، پنداری، گفتاری . رفتاری خویش را در پیکار با اهورای نیک اندیش، نیک گفتار، و نیک کردار بنمایش میگذارد و بلعکس.
و تراژدی در دنیای میتولوژیک اوج و فرازترین قلۀ رویدادی نبرد این ارزشها و ضد ارزشهاست. خدایان ، پهلوانان و اسطوره ها، بمردی و یا نامردی بخاک میافتند، اسیرو یا کشته میشوند تا ارزشی یا ارزشهائی را که آنها نمادینه میکنند جاودانه سازند.

سودابه و سیاوش

بروایت شاهنامه، سیاوش نماد پاکی و برازندگی بدام دسیسۀ سودابه، نا مادری شهوت پرست خود کشیده میشود. سودابه در اندیشه آنست تا این پاک انسان را به بستر کشد و از او کام گیرد حال آنکه نا مادری اوست:

من اینک بپیش تو ایستاده ام
تن و جان شیرین ترا داده م

زمن هرچه خواهی همه کام تو
برآرم، نه پیچم، سر از دام تو


رخان سیاوش چو خون شد زشرم
بیاراست مژگان بخوناب گرم


دیو شهوت گیریبان این هرزه زن را گرفته است و سرپیچی سیاوش را بر نمیتابد. این اندیشه که کسی از پیکر هوس انگیز او گذشته و لذت همخوابگی با او را نپذیرد و پاکی را پاس دارد در مغز، از شهوت علیل شده سودابه نمیگنجد. و اصولاً این گونه ارزشها را به دنیای اشباع از شهوت او راهی نیست. لذا او جامه دران و آشفته حال غوغا میافریند که گویا، سیاوش قصد تجاوز باو را داشته است. سرانجام با صحنه سازیهای بسیار، پدر او را ( کیکاووس) به خیانت سیاوش متقاعد میکند. چنانکه رسم بوده است مقرر میشود تا سیاوش برای اثیات بی گناهی خویش ازکوهی از آتش بگذرد که در صورت بی گناهی از آن سالم خواهد رست:



بیامد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند، گفتی شب آمد بروز
زمین گشت روشن تر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
سراسر همه دشت بریان شدند
بدانچهر خندانش گریان شدند
سیاوش بیامد بپیش پدر
یکی خوُد زرین نهاده بسر
سیاوش در جامه ای سفید بر اسب سیاه خود که سیه نام دارد بآتش میزند


سیاوش چو آمد بآتش فراز

همی گفت با داور پاک، راز
مرا ده از این کوه آتش، گذر

رها کن تنم را زبند پدر
...
خروشی برآمد زدشت و زشهر
غم آمد جهانرا از اینکار بهر
از آن دشت سودابه آواشنید
از ایوان ببام آمد، آتش بدید
شگفتی درآن بُد که اسب سیاه
نمیداشت خود را زآتش نگاه
سیاوش سیه رابدانسان بتاخت
تو گفتی که اسبش بآتش بساخت
یکی دشت با دیدگان پر زخون
که تا او کی آید زآتش برون
زآتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر زخنده برخ همچو ورد

چو او را بدیدند برخاست غو
که آمد زآتش برون شاه نو
چنان آمد اسب و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار


چو از کوه آتش بهامون گذشت
خروشید ن آمد زشهر و زدشت




پرومته و زئوس

پرومته (پرومتئوس ـ انسانخدا و( دوست انسان) آتش را که، انحصاراً در اختیار خدایان است و نماد روشنائی و خرد، ازکوره کارگاه هفایستوس ( یک نیمه خدا) میرباید و بانسان میدهد تا دنیای پیرامون خویش را هم ببیند وهم در آن اندیشه کند تا بتواند آنرا برای خویش انسانی بسازد. او انسانها را در پناه خویش میگیرد و به آنها کمک میکند تا خویش را بپای خدایان برسانند. زئوس( ابر خدا) او را، بخاطر این جرم، غضب میکند و فرمان میدهد تا او دریکی از قله های مرتفع و از گرما تفدیده قفقاز ((Kaukasus به زنجیر شده و عقا بی هرروز جگرش را بخورد.
این کیفر سهمگین ابدی که زئوس ( خدای خدایان) بر پرومته جاری کرده است، خطری نبوده که انسان خدای خرد مندی چون پرومته از پیش نداند. او با عرش و دربار زئوس آشناست و از قوانین و مقررات هولناک آنجا و تنبیهات و حدود شرعی آن آگاه . اما نیروی سترگ عشق به انسان، انسانی که پرومته او را در پناه خویش گرفته است، خطر نمی شناسد و از آن نمی هراسد . و هراس که یکی از قوانین زندگیست در برابر عشق به انسان و آزادی او در این کشاکش، بآسانی رنگ میبازد. پرومته، ببیان هومر، در حقیقت نماد پیکار انسان برای خرد یافتگی وآزادی خویش است.

**********

دانکو
دانکو پسرکی است روستائی در روستائی که، سیاهی شب، در آن ماندگار گشته است و از روشنائی در آن خبری نیست. فلاکت و نکبت ، تیفوس و طاعون همه را گرفته است.
خردمندان میگویند ، یگانه چاره کار بیرون زدن و گذشتن از جنگلی تاریک، که ده را در خود گرفته است می باشد. برای گذشتن از این جنگل و ظلمت آن، قلب دانکو لازمست. دانکو پسرک روستائی است که قلبی به درخشش خورشید دارد. بشرط آنکه خود آنرا از سینه درآورد و با دست خویش آنرا بالای سر وبر فراز راه نگهدارد تا راه عبور دیده شودو...
روستائیان ، باین طریق از طلسم نکبتی که ده آنهارا در چنبره خویش گرفته است خارج میشوند. در پایان راه، آنچنانکه انتظارش میرفته است، با آشکار شدن روشنائی قلب فروزان دانکو از درخشش باز میاستد و با آن جانش نیز. دانکو میمیرد اما نور و سلامتی به قریه باز میگردد

*************

اکبر گنجی بعنوان نماد مقاومت در برابر اهرمن ولایت فقیه و خیل حواریون او، جان خویش را برای تاباندن نور به میهن ظلمت زده ما هزینه کرده است. او از آتش سیاوش هفتاد وسه روز اعتصاب غذا، سپید رو و سر سرفراز گذشته و رو سیاهی را برای باند فریبکاری گذاشته است که تلاش کردند با وعده های دروغ ، او را به شکستن اعتصاب خویش وادارند تا بلکه اعتراضات داخلی و خارجی را فرو نشانند.
او همچون پرومته ،در دخمه های اوین، زجرو شکنجه روحی و روانی را بجان خریده است تا راه ما را که راه نه گفتن به ولایت فقیه و رژیم خون ، جنون و شهوت است بما بنمایاند.
او چون دانکو از قلب خویش مایه گذاشت تا راه ایستادگی و مقاومت را بما نشان دهد
.
*****************




به گنجی


این قطعه را بتو که از مرز توانائی انسانی گذشتی
و اینک وتا هم اکنون هم، به اسطوره ها پیوسته ای
تقدیم میکنم


تو

از کدامین سلاله

از تبار کیستی؟
که زنجیری اُلمپ

زلابلای صخره ها

زاسمان فرازقد کشیده اش

بانگ میزندت

ای نبیرۀ من


براستی

تو کیستی؟

در آن کوی ابتذال و ترس دروغ

که حلاج

از فراز دار

و اوج قله ایثار

میبوسدت ردور

و میخواندت بنام


بگو! بگو

تو

کاوه

یا که

دانکو نیستی؟
تو

آن خروش خفته

یا که

بغض در گلو شکسته نیستی؟

تو

خود آن

انسانخدای جاودانه نیستی؟
و گر نه

گو بمن

که کیستی؟
تو کیستی؟

***********
توضیح اینکه شعر فوق در ایام اعتصاب غذای اکبر گنجی سروده شد. برای سایت اخبار روز ارسال شد که نه درج شد و نه جوابی
داده شد. سایت فرهنگ گفتگو و سپس سایت ادبیات و فرهنگ (مانی) آنرا درج کرد.
حبیب تبریزیان

به وبلاگ بمانی خوش آمدی