vrijdag, juni 3

زمستان

زمستان

در زمستانی سرد و برفی
چراغ کلبه ای
آن دوردستها
سو سو ميزد
درون کلبه محقر
پيزمردی نالان
پيرزنی گريان
حيات غمين خويش را سپری ميکردند
اشکها بر گونه چروکيده پيرزن
يخ زده بود
چشمان مضطرب پيرمرد همواره
به پنچره چوبی دوخته شده بود
ساليان درازی بگذشت
هوا همچنان سرد و برقی بود
در تنهائی مبهم جنگل
شبحی، سايه ای آرام در حرکت بود
از دور دستها
جوانی لاغر و نحيف بسوی کلبه ميآمد
او با خود ساک دستی را حمل ميکرد
ساک دستی خواهرش را
هنگامی که به درب کلبه رسيد
از شوق گريست
گامها شتابان بر داشت
اما ديگر دير شده بود
پيرمرد و پيرزن در خواب ابدی فرو رفته بودند
اما چراغ کلبه هنوز سو سو ميزد
اجاق کلبه نيز مشتعل بود
جوان با غرور و وقار خاصی
اهنگ مغموم تنهائی و اسارت را نواخت
آهنگی که بکرات درزندان نواخته بود و شنيده بود
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
حالا که من...............؟

طاهره خرمی فوريه 2003

به وبلاگ بمانی خوش آمدی